سالِ ١٤١٥ خوانده شود!

ساخت وبلاگ
قصدم از نوشتن این پست فقط اینه که یه زمانی، مثلا چهل سالگی، اگه از شر بلایای طبیعی و غیر طبیعی مصون مونده بوده بودم؛ یه شبِ پاییزی، آبان نه، اوایل آذر؛ روی کاناپه بشینم و همونجوری که چای میخورم اینجا رو بخونم

"آبانِ ٩٥ بود نقره، یادته؟ خیلی پشیمون بودی، خیلی درگیر، خیلی خسته! یکم فکر کن، خنگ شدی چرا؟ همش بیست سال پیشه! داری پاتو میخونی، بخش بیماری های ژنتیکی و کودکان، مبحث دکتر افشاریان، همون خانوم دکترِ جوونِ دوست داشتنی، هایپر کلسترومیِ فامیلی رو میخونی، از غروب داری همینو میخونی، ولی تو کلت نمیره، میدونی چرا؟ یادته؟ چار ماه دیگه هم علوم پایه داری! رویِ تخت نشستی و بالش رو بغل کردی و کتاب جلوت بازه! جدا یادت نمیاد؟ چطور این همه خنگ شدی بابا! داشتی فکر میکردی چجوری میشه این دوتا آدم رو حذف کنم از زندگیم! بالای صفحه ٣٠٥ هم نوشتی نفرت انگیزهای دوست داشتنی، بالاخره یه راهی پیدا میکنم! و کتاب رو بستی و رفتی آب بخوری"
راستی الان داری چیکار میکنی؟

+ یادم میمونه کی بودن دیگه نه؟ مگه میشه وقایعِ بیست سالگی فراموش شه!
این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 163 تاريخ : پنجشنبه 13 آبان 1395 ساعت: 5:17