هزارپا

ساخت وبلاگ
نمدونم این جمله لحظه ها پایدار میمونن چرا و از کجا تو ذهنم چرخ میخورد این چند روز؛ اونقدر که قول داده بودم بعد از امتحان پاتو همه کتابامو بریزم وسط و اونقدر ورقشون بزنم که بفهمم کجا این کوفتیو خوندم؛ بعد از امتحان و کُمای بعد امتحان، میدونی لعنتی وسطش از خواب بیدار شدم، میدونم که خواب گربه و مارمولکِ له شده میدیدم، ولی یادمه یه موجود دیگه م بود توی خوابم، یعنی اون وسط به خودم میگفتم ببین بخواب امکان نداره یادت بره خوابت رو، به این واضحی دیگه، ولی فقط گربه و مارمولک له شده ش رو یادم مونده :|
 امتحان رو هم زیاد چیزی یادم نمیاد، فکر کنم خواب بودم اون رو هم! آره خلاصه که بعد از امتحان و کمای بعدش، پاشدم یه دوش گرفتم و بعد سه روز موهامو شونه زدم :|
 از اون سردردای بعدِ خوابِ طولانی مدت داشتم که آدم رو ترغیب میکنه سرش رو بکوبه به دیوار؛ ولی خب احتمالا واسه اینه که من دو ماهه دارم هر صب هات چاکلتِ ترکیب شده با قهوه و خامه میخورم، و وقتی فرصت نکنم بخورم اینجوری میشم :|
خلاصه اینکه نشستم همونجوری که ماده مخدرم رو قلپ قلپ میفرستادم پایین، و داریوشم برای خودش داد میزد "تو که معنای عشقی به من معنا بدهههه ای یااااار"، هف هش دهتا کتابو ورق زدم تا کم کم مطالب تکاملِ جنین و لوپوس و تی سل بی سل رفت گوشه مغزم و با سر افتادم وسطِ قصه سلاخ خانه شماره پنج
اونجا که میگه ترالفامادوری ها مثه ما همه چیو نخطه ای نمیبینن، یعنی ستاره رو شکل یه رشته ماکارونی میبینن و آدمارو مثل هزار پا، اینجوری که اولش پاهای یه نوزاده و تهش پاهای یه سالمند! فوق العاده نیست به نظرتون؟ میدونی برای من خیلی جذابه، یعنی دلم میخواد فکر کنم اگه من اینجا شت و پت از نظر روحی و جسمی خودم رو میکشونم دنبال خودم، عوضش یکم قبل تر، نمیدونم دو هفته، یه ماه، یه سال و یا هر چی، چنتا منِ دیگه دارن خوش میگذرونن، تو همون لحظه ها! کنار آدمایی که دوسشون دارم و این میتونه آرامش بده بهم! من ممکنه یادم نیاد میکروثانیه به میکروثانیه خیلی از لحظه هارو، ولی اون که هستن؛ هوم؟
این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 147 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 6:36