کانون امنیت

ساخت وبلاگ
یه گوشه ای تو صحن انقلاب نشسته بودم، آروم بودم؟ نه واقعا؛ آروم نبودم! یخ زده بودم! مشهد سرده، فوق العاده سرده و غریبه و دوره و پر از جداییه و پر از تنهاییه و پر از بیخوابیه!
فکر میکردم به چار سال پیش، ماه رمضون چار سال پیش؛ سحر بود، من خواب بودم؛ تاریکِ تاریکِ تاریک بود اتاق! با صدای جیغ از خواب پریدم و یه موجود سیاهِ سیاه با دو تا چشم زرد که پنجه هاش گیر کرده بود به پتوم، درست جلوی صورتم
یه گربه بود، توی آشپزخونه خواهرم ترسیده جیغ میزنه و گربه فرار میکنه و اولین جایی که میرسه اتاق منه و تختِ من کنار پنجره باز
یادمه کوچیک ترین صدایی از گلوم خارج نشد فقط میدونستم که باید برسم به بابا؛ همین! نمیدونستم اسمم چیه، اون چیه که پریده روی تخت و کی جیغ زده؛ من وحشت کرده بودم و باید میرسیدم به کانون امنیت!! 
یه ربع طول کشید برگشتن ضربان من به حالت عادی، یه ربع طول کشید که بتونم حرف بزنم و یه ربع مچاله موندم تو بغل بابا که میدونم بیشتر از من ترسیده بود از حرف نزدنِ من
بعد از اون شب، کوچیکترین حرکت و صدا و لمسی توی خواب میتونست منو بپرونه؛ و من فقط یه کار میکردم، بالشمو ورمیداشتم و میرفتم تو اتاق اونا میخوابیدم

مشهد پر از بیخوابیه و سرد و غریبه، با وجود همه لحظه های خوشی که داشتم پر از درده و دوره و سرد و غریبه! و فقط یه دلیل داره؛ کانونِ امنیتی وجود نداره
مشهد پر از احتیاطه چون کسی نیست که حواسش باشه و پر از ترسه چون کسی نیست که بشه بهش پناه برد
این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 171 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 6:36