ما درک کننده ها!

ساخت وبلاگ

میدونی من کلا آدم درک کننده ای هستم؛ فک کنم از بچگی همین بودم البته! ما درک کننده ها میریم جلو و میپرسیم، چرا ناراحتی؟ چرا نیستی؟ چرا با من حرف نمیزنی؟ چیزی شده؟ خوبی؟ ماها اگه بهمون بگن حالم بد بود فلان چیزو گفتم یا چی میگیم مهم نیست یه لبخند هم میذاریم تنگش! آخه ما خیلی خوبیم خیر سرمون!! یه عالمه احتمال داریم تو سرمون، کار داره الان حتما؛ خوابه؛ عصبانی بود خب؛ نکنه چیزی شده؛ فکرش درگیره؛؛؛؛ ماها خیلی جاها بار رفاقتامونو تنهایی به دوش میکشیم، خیلی جاها خیلی چیزا سرمون خراب میشه، خیلی برچسبا میخوریم؛ جاهایی که باید باشیم هستیم، جاهایی که دوستمون، عزیزمون، همکارمون، نیاز داره به یه نفر، هستیم! سایلنت نیستیم عموما، میترسیم یکی باشه که شبی، نصفه شبی، دمِ صبحی، کار داشته باشه باهامون! نه شروع کننده دعواییم نه تموم کننده؛ معمولا هم اون موجودی هستیم که میشنوه بعدا حرف بزنیم الان خوب نیستم!


راستش چشمم توش شن رفته بود دو سه شب پیش، اذیتم میکنه یکم نیگا کردن به گوشی ولی اونقدر صدای باد و رعد وحشتناکه و میترسم که خوابم نمیبره و تاکی کارد شدم!

ولی میدونی یه جاهایی ما، خودمو میگم! خسته میشیم! یه جاهایی که یه امتحان سخت داری، بیست تا کتاب رو هم سوار شده، ته پنج ماه بدون یه استراحت درست و حسابی، پنج ماه تشنج، پنج ماه پر از دست دادن،، و ندیدن و دور بودن! ته این پنج ماه که هی درک کردی و درک نشدی و هی پرسیدی و هی موندی و هی و هی و هی؛ شات داون میشی! قبلا گفته بودم قلب مثلا، تا یه جایی استرس رو دووم میاره و بعد از اون تغییرِ برگشت پذیرش میشه برگشت ناپذیر؛ من الان یه درک کننده هستم که شدم یه سوال گنده! من که این همه فهمیدم همیشه، من که این همه قضاوت نکردم، من که این همه حق دادم و این وزنه هه رو بیشتر کشیدم همیشه، دیگه شت و پت شدم و بسه
این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 151 تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1395 ساعت: 2:22