شما برین پستِ قبل رو بخونین، اینارو حتما باید همین امشب یا نمیدونم صب به بچه میگفتم

ساخت وبلاگ

ببین بچه؛ شب هایی رو تجربه میکنی که قد یه سال یا بیشتر طول می کشن؛ قدِ فرو ریختن بیست سالگیت و یه حسِ تازه جوونه زده ی صادقانه؛ قدِ یه کُشتیِ بزرگ با باور هات؛ اون شب ها ممکنه تو زمستون باشه، خیلی سرد؛ بعد از علوم پایه دادنت باشه، با یه دنیا خستگی؛ وخت در اومدنِ دندونِ عقلت باشه؛ با کلی درد؛ وختِ سرجِ اِل اِچ باشه، با لیبیدوی بالا؛ یا نه وختِ افتِ پروژسترون باشه، با یه عالمه خشم؛ گوش کن بچه، اهمیتی نداره که اون شب ها کی باشن و تو حالت چجوری باشه؛ اهمیتی نداره بچه؛ واقعا میگم؛ تو فقط باید یاد بگیری که تو اون شب ها فرو نریزی، همین؛

بذار یه چیزی بهت بگم بچه؛ اون شب ها تو محکوم میشی، خیلی بی رحمانه؛ ولی حتی اون شب ها هم، حتی وقتی بابتِ باورهات و شخصیتت توهین میشنوی فقط خودت رو نبین! حتی توی اون شب ها حرفی نزن که یه فرد یا باور یا رابطه یا حس زیر سوال بره؛ نابود نکن بچه؛ خاطراتت رو، لحظه هایی رو که صادقانه با کسی سهیم شدی نابود نکن! حتی اگه بی انصافانه زیرِ سوال رفتی، "تو" نابود نکن؛

شب هایی هست که با درد و خشم و لرز، زیرِ آسمون سرخ راه میری، به دمپایی های انگشتیت نگاه میکنی و انگشت های کبود از سرما و موزاییک های پشت بوم رو میشماری؛ همه خوابن و تو پنج طبقه رو هفت بار بالا میری و پایین میای و فکر میکنی؛ دنبال یه نقطه ی غلط می گردی، دنبال یه داد یه توهین یه حرکت نابه جا میگردی و پیدا نمیکنی، حتی تو آخرین لحظه؛ ته اون شب ها، وقتی که خورشید داره آروم آروم بالا میاد، میتونی با درد با خشم و با لرز بشینی، می تونی بشینی، بچه می تونی بشینی و چشات رو ببندی و بگی من تو عصبانیت کسی رو نرنجوندم، من قضاوت نکردم، من بی رحم نبودم، توهین نکردم، من شنیدم و قضاوت شدم و منِ منم، حسم و صداقتم و شعورم و همه چیزم حرف شنید ولی فقط گفتم بسه و رفتم؛ احترام گذاشتم به خودم و حسم و نابود نکردم و عذرخواهی بدهکار نشدم؛
بچه سخته، اون شب ها خیلی دیر میگذره، اون شب ها یخ میزنی، از اون شب ها تا مدت ها تلخی و تلخی و تلخی و تلخی و تلخی...
این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 165 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 15:48