آقا تشکر از همتون :))

ساخت وبلاگ

بذارین #قبل_از_هر_چیزی تموم شدن علوم پایه به همه کسایی که یک ماه، بیشتر حتی، مظلومانه نق و نوق من رو تحمل کردن تبریک بگم؛ ممنان که هی نق زدم هی امید دادین! کاملا جدی بخدا

و #بعد_از_قبل_از_هر_چیزی عبور موفقیت آمیزم رو از این آزمونِ ناقضِ حقوقِ بشر و ورود تقریبا قدرتمندانه م رو به دوره پر شکوه فیزیوپاتی به خودم و خانواده محترمم تبریک بگم

٢٣٠. اگه رشتتون تجربیه و میخواین برین هر چیزی که مربوط به علومِ تجربیه، یک بار برای همیشه یاد بگیرین که چه چیزی کجای نفرون جذب، بازجذب و یا ترشح میشه! حتی شب اول قبر هم ممکنه ازشون سوال بیاد!

بعد از صد و هشتاد تا سوال خسته و کوفته رسیدم به معارف با کوهی از شبهاتِ دینیِ طراح سوال روبه رو شدم :| تُپُل نیم ساعت وخت گرفت خوندنشون؛ دریغ از یه دونه جواب درست اونوخت :| به درجاتی از عرفان داشتم میرسیدم البته بس که فکر کرده بودم که پاسخ نامه ها رو جمع کردن متاسفانه


٢٣١. دیروز بعد از امتحان برنامه این بود که بریم کِریم! کدوم کِریم؟ پسرانِ کِریم!! بریم ناهار بخوریم و بعد بریم سینما؛ و بعد پیاده تا پارک ملت؛ طبق پیش بینیمون باید همون موقع کلید آزمون رو میذاشتن تو سایت و ما تو پارک چک میکردیم و بعد سه تا پیش آمد محتمل بود برای وقوع؛ اگه پاس شده بودیم میرفتیم شام، اگه مرز بودیم میرفتیم حرم و اگه افتاده بودیم میرفتیم خوابگاه!! که خب از اونجایی که همه چیز اونجوری نمیشه که ما میخوایم فرهاد، کلید آزمون قبل از تموم شدن فیلم رفت تو سایت و ما بدو بدو رفتیم چار قدم اونور تر لبِ حوضِ بازار کتاب گلستان نشستیم چک کنیم که سه چار تا پسر جوون اومدن که بذاریم وختمونو بگیرن؛ مام گفتیم تورو خدا ولمون کنین ما الان اصلا از نظر عصبی نرمال نیستیم و اینا؛ ولی خب به زور وختمونو گرفتن و گفتن آیا خبر دارین دکتر روحانی اومده مشهد :| ما هم گفتیم که بعله :| اونا گفتن که بهشون چی سوغاتی میدین و ما گفتیم زرررشک و زعفرون :|
و خلاصه اینکه دیدیم که جستیم از علوم پایه و رفتیم پارک ملت و بعد اومدیم خوابگاه و چیپس و ماست و یه سری بساطِ دیگه و اینا

٢٣٢. راجع به دندونم هم باید چیزی نگم و صب کنم ببینم فردا دکتر چی میگه! ولی خب امروز ظهر که مامان زنگ زده بود خیلی صادقانه گفتم که دارم از گشنگی میمیرم و سرم درد میکنه و همه دارن میرن خونه و من خسته شدمو اینا و قبل از هر اقدامی برای رفع نگرانیشون خبر رسید که تو راه مشهدن :|

٢٣٣. دندون پزشکم امروز هی از غروبِ دربند و شلوغیِ تجریش و اینا عکس میذاشت :| عمو من فردا راس پنج مطبتما :| دیر رسیدی نرسیدیا :| جم کن بیا بابا
این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 210 تاريخ : يکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت: 15:48