اینجوری شروع شد

ساخت وبلاگ

اینجوری بود که ما به جای لباس جینگول مینگول، بارونی و بوت و چتر ورداشتیم رفتیم باغِ باباجی؛ و شبش همونجوری نشستیم تو ماشین و رفتیم سمتِ باغِ اونوری؛ بارونای جنوب، اونم این فصل با کسی شوخی ندارن و واقعا نمیفهمم ما چی فک کرده بودیم که نموندیم خونه! بیس سی کیلومتر بد نبود مسیر، خیلی رویایی و این حرفا؛ بعدش یهو دو طرفِ جاده رو آب داشت می خورد و بیس کیلومتر بعدش جاده به خاطر ریختنِ پل بسته شده بود :| و پلیس ها مردم رو هدایت می کردن به جاده ای که اون مسیر رو دور میزد؛ فک کنم ما دومین ماشینی بودیم که هدایت شدیم :| این جاده هه یه قسمتی داره به اسم دره یا نمیدونم تنگه یا به زبون محلی گُدارِ کفن :| یعنی در این حد خفن و آدم کشه؛ که خب البته ما نرسیدیم بهش چون که دیگه اونجا بارونِ سیل آسا نبود، برف و اینا بود؛ یکی دو تا ماشین گیر افتاده توی برف رو نجات دادیم و دور زدیم و رفتیم قبل از اینکه برگردیم به پلیسا بگیم بابا اینوری هدایت نکنین ملت رو گیر میکنن تو برف که دیدیم عه پلیس نیست و پل ساخته شده دوباره :||| گویا یه سیلِ آنی بوده که از روی جاده رد شده و فقط شانه راه رو کنده و رفته و ما هم رفتیم و بالاخره دوازده اینا رسیدیم باغ :|

من خیلی شنیده بودم که بیست سال پیش یه بار سیل اومده و این رودخونه هممممش پر بوده و سه چار تا درخت گردوی حسابی خفن رو از جا درآورده و اینا ولی خب فقط یه رودخونه کم آبِ آروم رو دیده بودم همیشه و یه زمینِ محکم! دیشب در باغ رو که وا کردیم صدای رودخونه میومد، هیشوخت از این فاصله صداش رو نشنیده بودم، استخرِ خالی پر از آبِ گل آلود بود و دو تا شاخه شیکسته افتاده بود رو سنگفرشِ جلویِ درِ ورودی؛ رمانتیک دیگه نبود، حقیقتا ترسناک بود؛ همیشه شبا صدای روباه و گرگ میومد از رودخونه ولی دیشب فقط صدایِ عصبانیِ آب بود و بارون؛
امروز صب، ساعتای نه اینا، زمین رو یه لایه سه سانتی برف پوشونده بود، همچنان صدای رودخونه عصبانی و یه عالمه شکوفه که ریخته بود روی اون سه سانت برف؛
ظهر که یکم آفتابی شد، یکما، یکم فقط، بارونیمو پوشیدم، ساپورت پشمی و دستکش و بوت و شال و کلاه و زدم بیرون، دنبال اون درخت همیشگیه میگشتم که گوشه ریشه ش اومده بود بیرون و روش میشستم و رودخونه رو نیگا میکردم، ولی نبود، انگاری سیل دیشب اونو هم برده؛ 

پ.ن: میخواستم یه سری عکس دیگه هم بذارم ولی سرعتم اونقد لاک پشتیه که نمی ارزه واقعا :دی فعلا این دوتا رو داشته باشین؛ جاده و رودخونه ته باغ ؛
پ.ن: اون دو تا مرده تو آینه بغلِ ماشین با ما نیستن :دی
این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 173 تاريخ : جمعه 4 فروردين 1396 ساعت: 3:06